رگبار گلوله خاموشي دهكده را شكافت. زن هاي سراسيمه، كودكانشان را در پناه گرفتند. درها با شتاب بسته شد و صداي افتادن كلون ها به گوش آمد. پيرمردان كه در كافه كوچك دهكده به دور ميز بازي دومينو، سرگرم نشخوار زمان بودند با عجله بيرون ريختند و پراكنده شدند.
اما خوآن كريسموس تومو به آستانه در خانه محقر خود نرسيد: گلوله ئي از پشت در سرش جا گرفت و او را خشك و منقبض نقش زمين كرد. سوارها كه هنوز از تفنگ هايشان دود بلند بود در تقاطع كوچه ها جست و خيز مي كردند.
يكي از اين سرخ هاي مادر به خطا را هم نگذاريد فرار كند!
زن ها نگران پيرمردهاي ديگر و بچه ها بودند، زيرا مرداني كه مي توانستند تفنگ سرپري به دست بگيرند يا از قداره استفاده كنند براي شركت در جنگ هاي پارتيزاني به بالاي تپه رفته بودند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 20 بهمن 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان سواره نظام,داستان ترسناک,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,خیانت,کوهستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب